خیل خانه. دودمان. خاندان. (ناظم الاطباء) : بزرجمهر اصیل بود و از خانه دان ملک و اندیشمندی انوشروان از وی بیشتر از این جهت بودی. (فارسنامۀابن بلخی ص 92)
خیل خانه. دودمان. خاندان. (ناظم الاطباء) : بزرجمهر اصیل بود و از خانه دان ملک و اندیشمندی انوشروان از وی بیشتر از این جهت بودی. (فارسنامۀابن بلخی ص 92)
سله و سبدی باشد که زنان پنبۀ رشته و ریسمان رشته شده را در آن گذارند. (برهان) (آنندراج). قفّه، کدوی خشک میان تهی که در وی زنان پنبه نهند. (منتهی الارب). عرناس، جای پاغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). عرناسه. (مهذب الاسماء). کلادان، صندوق قماش که جوف آن امتعه می گذارند و از جایی بجایی میبرند. (از شعوری ج 2 ورق 251 ب)
سله و سبدی باشد که زنان پنبۀ رشته و ریسمان رشته شده را در آن گذارند. (برهان) (آنندراج). قَفَّه، کدوی خشک میان تهی که در وی زنان پنبه نهند. (منتهی الارب). عرناس، جای پاغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). عرناسه. (مهذب الاسماء). کلادان، صندوق قماش که جوف آن امتعه می گذارند و از جایی بجایی میبرند. (از شعوری ج 2 ورق 251 ب)
جای شانه. شانه نیام. قاب شانه. چیزی که در آن شانه نگهدارند. (آنندراج). جلد چرمین و یا فلزین شانه: پیر عشق آنجا بعرسی تازه میکرد آسمان من نصیبه شانه دانی ناگهان آورده ام. خاقانی. این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام. خاقانی. گهی شانه دان، گاه کیف برست گهی بقچه و گاه پردۀ درست. نظام قاری (دیوان ص 176). رجوع به شانه نیام شود
جای شانه. شانه نیام. قاب شانه. چیزی که در آن شانه نگهدارند. (آنندراج). جلد چرمین و یا فلزین شانه: پیر عشق آنجا بعرسی تازه میکرد آسمان من نصیبه شانه دانی ناگهان آورده ام. خاقانی. این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام. خاقانی. گهی شانه دان، گاه کیف برست گهی بقچه و گاه پردۀ درست. نظام قاری (دیوان ص 176). رجوع به شانه نیام شود
مرکب از: (چینه + دان، ظرف) حوصلۀ مرغانه را گویند. (برهان). حوصلۀ مرغان است که دانه در آن جمع شود، و آن را ژاغر نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). علف دان مرغ. جای دانه و خوراک مرغان و آن غیر سنگ دان است. (یادداشت مؤلف). زاره. زاوره. (منتهی الارب). قونص. حوصل. حوصلا. چیلک دان. کراژ. (یادداشت مؤلف). حوصل. حوصلا. غرغره. غرغره. نعنعه. نوطه. قریه. (منتهی الارب). چیلک دان (در تداول مردم قزوین). چینه دان میان مری و سنگدان قرار گرفته و در نرم کردن مواد سخت معده را یاری میکند. چینه دان مرغان شکاری، ماکیانها و کبوترها و پرندگان بالارونده مخصوصاً طوطیها غالباً بزرگ میشود. چینه دان کبوترها دو زائده دارد که به هنگام تفرخ تازۀ تخم ها (که جوجه ها تازه از تخم برآمده باشند) مادۀ پنیری مانندی ترشح میکند که جوجه های نوزاد در روزهای اول زندگی از آن تغذیه میکنند: طاووس غرابخوار هر دم گاورس ز چینه دان برانداخت. خاقانی. دون، سنگدان مرغ و چینه دان آن. (منتهی الارب). - چینه دان کسی را تکاندن یا چیلک دان کسی را خالی کردن، کنایه از زیر پای کسی را کشیدن و مزۀ دهان کسی را فهمیدن است. تبضﱡض. (یادداشت مؤلف)
مرکب از: (چینه + دان، ظرف) حوصلۀ مرغانه را گویند. (برهان). حوصلۀ مرغان است که دانه در آن جمع شود، و آن را ژاغر نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). علف دان مرغ. جای دانه و خوراک مرغان و آن غیر سنگ دان است. (یادداشت مؤلف). زاره. زاوره. (منتهی الارب). قونص. حوصل. حوصلا. چیلک دان. کراژ. (یادداشت مؤلف). حوصل. حوصلا. غُرغُرَه. غَرغَرَه. نُعنُعَه. نَوطَه. قریه. (منتهی الارب). چیلک دان (در تداول مردم قزوین). چینه دان میان مری و سنگدان قرار گرفته و در نرم کردن مواد سخت معده را یاری میکند. چینه دان مرغان شکاری، ماکیانها و کبوترها و پرندگان بالارونده مخصوصاً طوطیها غالباً بزرگ میشود. چینه دان کبوترها دو زائده دارد که به هنگام تفرخ تازۀ تخم ها (که جوجه ها تازه از تخم برآمده باشند) مادۀ پنیری مانندی ترشح میکند که جوجه های نوزاد در روزهای اول زندگی از آن تغذیه میکنند: طاووس غرابخوار هر دم گاورس ز چینه دان برانداخت. خاقانی. دون، سنگدان مرغ و چینه دان آن. (منتهی الارب). - چینه دان کسی را تکاندن یا چیلک دان کسی را خالی کردن، کنایه از زیر پای کسی را کشیدن و مزۀ دهان کسی را فهمیدن است. تبضﱡض. (یادداشت مؤلف)
آنکه دارای کینه است. دشمن. (فرهنگ فارسی معین). بداندیش. خصم. آنکه از دیگری عداوت و خصومت در دل دارد: شما گر همه کینه دار منید وگر دوستارید و یار منید. فردوسی. دو شاه و دو کشور چنان کینه دار برفتند با خوارمایه سوار. فردوسی. اگر خواهی که کم دوست و کم یار نباشی کینه دار مباش. (قابوسنامه). نبینی که چون کینه داران گل نو پر از خون دل و دست پرخار دارد؟ ناصرخسرو. نهان دشمنی کینه دار است بر تو نباید که بفریبدت آشکارش. ناصرخسرو. از ایشان یکی کینه دار است و بدخو دگر شاد و جویای خواب است و یا خور. ناصرخسرو. بر نیکبخت سرخ چنانی بدین سبب هستی تو کینه دارتر از کافر فرنگ. سوزنی. بترس از کینه دار نیم کشته که بد گیرند مار نیم کشته. امیرخسرو (از آنندراج). ، انتقام جو. کینه خواه و جنگجو: سپهدار چون قارن کینه دار سواران جنگی چو سیصدهزار. فردوسی. بر لشکر شهریار آمدند جفاپیشه و کینه دار آمدند. فردوسی. از او بازماندند هر سه سوار پس پشت او دشمن کینه دار. فردوسی. فرازآمدش تیغزن صدهزار همه رزمجوی و همه کینه دار. فردوسی. به جهرم فرستاد چندی سوار یکی مرد جویندۀ کینه دار. فردوسی
آنکه دارای کینه است. دشمن. (فرهنگ فارسی معین). بداندیش. خصم. آنکه از دیگری عداوت و خصومت در دل دارد: شما گر همه کینه دار منید وگر دوستارید و یار منید. فردوسی. دو شاه و دو کشور چنان کینه دار برفتند با خوارمایه سوار. فردوسی. اگر خواهی که کم دوست و کم یار نباشی کینه دار مباش. (قابوسنامه). نبینی که چون کینه داران گل نو پر از خون دل و دست پرخار دارد؟ ناصرخسرو. نهان دشمنی کینه دار است بر تو نباید که بِفْریبدت آشکارش. ناصرخسرو. از ایشان یکی کینه دار است و بدخو دگر شاد و جویای خواب است و یا خور. ناصرخسرو. بر نیکبخت سرخ چنانی بدین سبب هستی تو کینه دارتر از کافر فرنگ. سوزنی. بترس از کینه دار نیم کشته که بد گیرند مار نیم کشته. امیرخسرو (از آنندراج). ، انتقام جو. کینه خواه و جنگجو: سپهدار چون قارن کینه دار سواران جنگی چو سیصدهزار. فردوسی. برِ لشکر شهریار آمدند جفاپیشه و کینه دار آمدند. فردوسی. از او بازماندند هر سه سوار پس پشت او دشمن کینه دار. فردوسی. فرازآمدش تیغزن صدهزار همه رزمجوی و همه کینه دار. فردوسی. به جهرم فرستاد چندی سوار یکی مرد جویندۀ کینه دار. فردوسی
پیر شدن، فرسوده شدن و کارکرده شدن. (ناظم الاطباء). بلاء. بلی ̍. اخلیلاق. اندراس. رثاثت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به آن پیراهن است که از دنیا بیرون برده است آن کهنه نشود. (قصص الانبیاء ص 209). رثوثه، کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). درس، کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به کهنه شود
پیر شدن، فرسوده شدن و کارکرده شدن. (ناظم الاطباء). بِلاء. بِلی ̍. اخلیلاق. اندراس. رَثاثَت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به آن پیراهن است که از دنیا بیرون برده است آن کهنه نشود. (قصص الانبیاء ص 209). رثوثه، کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). دَرس، کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به کهنه شود
آنکه جامۀ کهنه دوزد و وصله زند. مجازاً، مقلد. کهنه پرست. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند. مولوی. کهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم جمله نودوزان شدندی هم به علم. مولوی
آنکه جامۀ کهنه دوزد و وصله زند. مجازاً، مقلد. کهنه پرست. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند. مولوی. کهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم جمله نودوزان شدندی هم به علم. مولوی
آنکه از کوچه ها قطعات کهنه گرد کند تا از آن جامه کند یا جامه را پیوند کند. آنکه از کوچه ها پاره های جامه گرد کند. آنکه از کوچه و کوی، کهنه و پاره گرد کند. ژنده چین. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنکه از کوچه ها قطعات کهنه گرد کند تا از آن جامه کند یا جامه را پیوند کند. آنکه از کوچه ها پاره های جامه گرد کند. آنکه از کوچه و کوی، کهنه و پاره گرد کند. ژنده چین. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)